از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
--
استاد شهریار
اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آنجا کین تردد دادیم
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن...
---
دفتر ششم مثنوی
از نظرِ اسلام، انسان یک جمع ضدین است! یک سرش پستترین و منفورترین و متعفنترین ذات را دارد که ممکن نیست از آن پستتر و کوچکتر و حقیرتر کلمهای در زبان بشر پیدا بشود: از "صلصال کالفخار" و از "حماء مسنون" است (از گِل است، از لَجن است). این، یک سر و یک بُعدِ انسان است.
آن وقت (در کنارِ) همین لجن و همین حماء مسنون ـ که ساخته شدهٔ خدا است ـ مقدسترین و متعالیترین معنایی که در ذهن بشر ممکن است مُتِصوّر شود، درون او را ساخته، فطرت او را ساخته و بُعدِ دومِ او را ساخته و آن، "خدا" یا "روح خدا" است. مسلماً در اینجا تعبیرِ ادبی است والا "خدا "، "روح خدا"، مثل یَدِ خدا که میگوییم معنای تعبیرِ ادبی است. یعنی از یک طرف ساختمان انسان یک لجن متعفن است، از آن طرف دیگرش روح خداوند است که در او دَمیده شده. بنابراین این موجود دارای دو بُعد است که یک بُعدش در پستترین و مُنحطترین سطح قرار دارد و یک سرش در آخرین قله امکان تعالی و عظمت است، که روح خداوند است که در انسان و در آدم دَمیده. این انسان کُلی است، این انسان حقیقی است. انسان موجود، یعنی انسان عینی خارجی ـ یعنی ما همهمان ـ میان این دو قطب: قطب "لجن و خاک"، و قطب "خدا و روح خدا " در حرکت هست. این مسیرِ انسان است، این مسیرِ زندگی انسان است؛ مسیری که آغازش حماءٍ مسنون، لجن، پستی، حقارت، زَبونی و گِل رسوبی است (عادت دارد به رسوب، عادت دارد ته نشین بشود، دلش میخواهد همین جوری بیفتد)، و یک سرمَنزلش مطلق روح خدا است! بنابراین در این داستان، هم زندگی انسان، هم رسالت انسان در روی این زمین و هم خودِ انسان معنی شده. بنابراین انسان موجودی است که در راهِ طی کردن فاصله میان خاک تا خدا است. این راه نامش "مذهب" است، و آن مقصد و سرمنزل، "انسان" است.
...
منبع: