دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

...باز هم تو و "یاد او" و غزلی از سعدی.....

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشدتو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستتبه کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویتکه محب صادق آنست که پاک‌باز باشد
به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کنکه دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشمبه کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتمکه ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدیکه شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاراناگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد