اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آنجا کین تردد دادیم
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن...
---
دفتر ششم مثنوی
از سر کوی تو هر کو به ملالت برود | نرود کارش و آخر به خجالت برود |
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا | به تجمل بنشیند به جلالت برود |
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست | که به جایی نرسد گر به ضلالت برود |
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر | حیف اوقات که یک سر به بطالت برود |
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی | که غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد |
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست | کس ندانست که آخر به چه حالت برود |
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی | بو که از لوح دلت نقش جهالت برود |
---
(۱) هر کس سر کوی تو را باحالت ربنجیدگی و دلتنگی ترک کند، سرانجام کاری از پیش نبرده شرمسار گردد.
(۲) رهرو راه عشق به کمک فروغ هدایت کننده حق ، راه رسیدن به دوست را می جوید . زیرا اگر کورکورانه برود به جایی نمی رسد. (۳) در این آخر عمر، از می و معشوقه کامّ دل بگیر . حیف است که تمام وقت یکسره به بیهودگی از دست برود.
(۴) ای راهنمای دل سرگشته برای خاطر خدا دستگیری که غریبی اگر راه را بلد نباشد با راهنمایی ، به سر منزل مقصود می رسد. (۵) ( تنها) درپایان کار می توان میان پرهیزگاری و گناهکاری کسی به درستی داوری کرد ، زیرا کسی نمی داند که در پایان عمل به چه حالت از این دنیا می رود. (۶) کاروانی که لطف و حمایت خداوندی پشتیبان ونگهبان اوست با شوکت و آراستگی در منزل فرود آمده و با بزرگی و شگوه حرکت می کند . (۷) حافظ ، از سرچشمه دانش و معرفت کف آبی به دست آورده بنوش . شاید نشان نادانی از صفحه دلت زدوده ومحو شود.
توضیحات کامل در مستانه.
من تمام تلاشم را خواهم کرد که استوار باشم
اما تو خود می دانی زمانی می توانم در برابر مشکلات همچون کوه محکم باشم
که تو همراه من باشی...
---
خدایا قبول نیست
قبول نیست حتی اگه گناهانمون بشن خود ِ بی نهایت
قبول نیست ،مجازاتش محروم کردن ما از خودت باشه...
---
خدایا می دونی چیزی ندارم؛
می دونی چون به تو دل بستم، سعی می کنم استوار باشم
پس اگه خودتو از من بگیری...
..این انصاف نیست
و همچین گمانی هم به تو نمیره
...
داغ کردم دوباره
از نظرِ اسلام، انسان یک جمع ضدین است! یک سرش پستترین و منفورترین و متعفنترین ذات را دارد که ممکن نیست از آن پستتر و کوچکتر و حقیرتر کلمهای در زبان بشر پیدا بشود: از "صلصال کالفخار" و از "حماء مسنون" است (از گِل است، از لَجن است). این، یک سر و یک بُعدِ انسان است.
آن وقت (در کنارِ) همین لجن و همین حماء مسنون ـ که ساخته شدهٔ خدا است ـ مقدسترین و متعالیترین معنایی که در ذهن بشر ممکن است مُتِصوّر شود، درون او را ساخته، فطرت او را ساخته و بُعدِ دومِ او را ساخته و آن، "خدا" یا "روح خدا" است. مسلماً در اینجا تعبیرِ ادبی است والا "خدا "، "روح خدا"، مثل یَدِ خدا که میگوییم معنای تعبیرِ ادبی است. یعنی از یک طرف ساختمان انسان یک لجن متعفن است، از آن طرف دیگرش روح خداوند است که در او دَمیده شده. بنابراین این موجود دارای دو بُعد است که یک بُعدش در پستترین و مُنحطترین سطح قرار دارد و یک سرش در آخرین قله امکان تعالی و عظمت است، که روح خداوند است که در انسان و در آدم دَمیده. این انسان کُلی است، این انسان حقیقی است. انسان موجود، یعنی انسان عینی خارجی ـ یعنی ما همهمان ـ میان این دو قطب: قطب "لجن و خاک"، و قطب "خدا و روح خدا " در حرکت هست. این مسیرِ انسان است، این مسیرِ زندگی انسان است؛ مسیری که آغازش حماءٍ مسنون، لجن، پستی، حقارت، زَبونی و گِل رسوبی است (عادت دارد به رسوب، عادت دارد ته نشین بشود، دلش میخواهد همین جوری بیفتد)، و یک سرمَنزلش مطلق روح خدا است! بنابراین در این داستان، هم زندگی انسان، هم رسالت انسان در روی این زمین و هم خودِ انسان معنی شده. بنابراین انسان موجودی است که در راهِ طی کردن فاصله میان خاک تا خدا است. این راه نامش "مذهب" است، و آن مقصد و سرمنزل، "انسان" است.
...
منبع: