دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

و عشق تنها عشق....

زان یار دلنوازم شکریست با شکایتگر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردمیا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کسگویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندیجانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصوداز گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزودزنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونمیک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بستکش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابمجور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظقرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

خسته ام

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتممشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توستبیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهتتا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیمکاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیاراین موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویشدر عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیفای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای تولیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جاندر این خیالم ار بدهد عمر مهلتم