دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب


توضیح بیت آخر:

گفت حافظ، آنها که با ما آشنا هستند دچار حیرت و سرگردانی‌اند؛ عجیب نیست اگر غریبی – مثل تو – رنجور و خسته باشد.

حیرت: در لغت به معنی سرگردانی و سرگشتگی و خیرگی است و اصطلاح عرفانی آن در کلمات باباطاهر چنین تعریف شده است: «مادامیکه سالک بدریای علم کلی (بسبب فانی ساختن علم جزئی) خود متصل نشده، چه بسا می‌پندارد که علم و معرفتی دارد، ولی هنگامیکه به دریای ژرف علم کلی وارد گشت، علم جزئی او خود به خود و طبیعتاً از بین می‌رود و حالت حیرت به او دست می‌دهد»[۱].

می‌گوید محبوب گفت آشنایان نمی‌توانند راه به جائی برند و برای یافتن من دچار حیرت و سرگردانی شده‌اند. اگر تو که غریب و بیگانه‌ای برای یافتن من خسته و ناتوان شده باشی عجیب نیست.

——————————————————————————–

[۱] – عین القضاة: … شرح احوال و آثار و دو بیتی های بابا طاهر عریان …، ص ۶۰۶٫

-------------------------------------------------------------------------

شرح کامل در مستانه

دروغ دوست داشتن

گفت : دوستت دارم 
گفتم : دوستت ندارم 
این دروغ به آن دروغ در ...!

حرف های خود را از 3 صافی رد کنید

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. 

دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟

گفت: کدام سه صافی؟

... اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ 

گفت نه. من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای. 

یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می‌شود.


گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، 

حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. 

آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌کننده است 

و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.

---

منبع:خسته از تکرار شبها

.

...

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بسدربند آن مباش که نشنید یا شنید...

غنای غم

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر

این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش

با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل

--

استاد شهریار