دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

دوست!

بی دوست نشاید زنده بودن!

حرف های خود را از 3 صافی رد کنید

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. 

دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟

گفت: کدام سه صافی؟

... اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ 

گفت نه. من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.

سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای. 

یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می‌شود.


گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، 

حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. 

آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌کننده است 

و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.

---

منبع:خسته از تکرار شبها

.

...

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بسدربند آن مباش که نشنید یا شنید...

غنای غم

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر

این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش

با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل

--

استاد شهریار

...

اولم این جزر و مد از تو رسید

ورنه ساکن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا کین تردد دادیم

بی‌تردد کن مرا هم از کرم

ابتلایم می‌کنی آه الغیاث

ای ذکور از ابتلایت چون اناث

تا به کی این ابتلا یا رب مکن

مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن...

---

دفتر ششم مثنوی

حکم مستوری و مستی همه برخاتم تست کس ندانست که آخربه چه حالت برود

از سر کوی تو هر کو به ملالت برودنرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدابه تجمل بنشیند به جلالت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوستکه به جایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیرحیف اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددیکه غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تستکس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامیبو که از لوح دلت نقش جهالت برود


---

(۱) هر کس سر کوی تو را باحالت ربنجیدگی و دلتنگی ترک کند، سرانجام کاری از پیش نبرده شرمسار گردد.

(۲) رهرو راه عشق به کمک فروغ هدایت کننده حق ، راه رسیدن به دوست را می جوید . زیرا اگر کورکورانه برود به جایی نمی رسد. (۳) در این آخر عمر، از می و معشوقه کامّ دل بگیر . حیف است که تمام وقت یکسره به بیهودگی از دست برود.

(۴) ای راهنمای دل سرگشته برای خاطر خدا دستگیری که غریبی اگر راه را بلد نباشد با راهنمایی ، به سر منزل مقصود می رسد. (۵) ( تنها) درپایان کار می توان میان پرهیزگاری و گناهکاری کسی به درستی داوری کرد ، زیرا کسی نمی داند که در پایان عمل به چه حالت از این دنیا می رود. (۶) کاروانی که لطف و حمایت خداوندی پشتیبان ونگهبان اوست با شوکت و آراستگی در منزل فرود آمده و با بزرگی و شگوه حرکت می کند . (۷) حافظ ، از سرچشمه دانش و معرفت کف آبی به دست آورده بنوش . شاید نشان نادانی از صفحه دلت زدوده ومحو شود.

توضیحات کامل در مستانه.